0=3+3

ساخت وبلاگ
۲. شغل جدیدهفته آینده، سهون به واسطه رسوندن ییشینگ که به خاطر خواب موندن حسابی سردرگم شده بود، نیم ساعت دیرتر از همیشه به محل کارش رسید تا طبق قولی که به خودش داده بود برای تامین هزینه‌‌های استدیوش خانواده‌اش رو زیر فشار خواسته‌هاش قرار نده.با ورود به 'کافه شکلات' صدای زنگوله بالای در توجه کارکنان محدود رو جلب کرد. اول با حسابرس جوون و خوش قد و بالای پشت دخل خوش و بش کرد: "روز بخیر جونگین‌شی!"_اووو... سهون فکر کردم امروز نمیای.سهون با دست حرفش رو رد کرد. با ورود به آشپزخونه کلاسیک با سر به شیرین‌پزهای کافه، چانیول و بکهیون که تمام هیکلشون رو آرد گرفته بود و هر از گاهی وردنه شیرینی پزی رو از دست هم میقاپیدند، سلام کرد.پشت پیشخوانی که کافه رو به دو قسمت مخصوص مشتریان و محل کار پرسنل تقسیم میکرد، قرار گرفت و نگاه به میزهای اشغال کافه دوخته بود که یک روپوش فرم و کلاه از ناکجا آباد روی سرش پرت شد و پشت سرش صدای رسای صاحب‌کارش به گوش رسید: "کجا بودی تا حالا؟"سهون یقه روپوش لیمویی رو با اکراه از سرش رد کرد: "ییشینگ هیونگ رو رسوندم."لوهان خودش رو به پیشخوان کنار سهون رسوند و پایین لباس پسر کوچکتر رو صاف کرد: "یادم میاد گفتی دیگه براش کار نمیکنی."_بیخیال لوهان‌شی دیرش شده بود.لوهان بعد از چند ثانیه نگاه شماتت‌گر با اخم و ضربه آرومی به باسنش به جلو هدایتش کرد که باعث شد چشم‌غره‌ای از سهون تحویل بگیره ولی کی بود که اهمیت بده: "عجله کن، سفارش میز ۳ یه اسپرسو..‌. چانیول اون وردنه رو از کون بک بکش بیرون و به کارت برس. تا دو دقیقه دیگه باید پای آناناس رو میز مشتری باشه." 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 13:54

Chapter 53: The Jouey Of No Retu"میگن نوشته های نویسنده ها حرفای ناگفته اشونه...حرفایی که بدون ترس تو قالب حروف و کلمه ها و جمله ها،گفته میشن....حرفایی که بدون اینکه به زبون بیان،منتقل میشن...منم شروع کردم به نوشتن...نوشتن دنیایی که می دیدم و میخواستم بقیه هم ببیننش...دنیایی رو نوشتم که واقعی بود ولی خیلیا باورش نمیکردن...دنیایی که رویایی به نظر میاد ولی واقعیه اونم تو جهانی که هر کسی حداقل یه لحظه اش رو کابوس میدونه!آدما بیشتر به کابوس های زندگیشون توجه میکنن بدون اینکه بفهمن دارن لحظه های رویایی عمرشون رو از دست میدن....لحظه هایی که دیگه برنمیگرده!به خاطر ترسشون از تاریکی،ستاره های آسمون شب رو نمی بینن و به خاطر وحشتشون از بلندی،منظره ی طلوع آفتاب از بالای کوه رو تماشا نمی کنن...آدما سعی نمی کنن که به یاد بیارن....به یاد بیارن این زندگی ای که بهش چنگ زدن،فقط یه سفره...یه سفر بی بازگشت...سفری تو زمان با یه جسم فانی که قرار نیست دوباره تکرار بشه!سفر بی بازگشتی که فقط وقتی به ته خط برسیم،می فهمیم مسافر بودیم...ولی....چی میشه اگه یه معجزه شه؟یه معجزه که بهت فرصت این رو میده تا اون سفر بی بازگشت رو،دوباره شروع کنی؟چی میشه اگه یه معجزه بهت مهلت تجربه ی دوباره ی اون لذت ها رو بده؟چی میشه اگه یه دختر 20 ساله که به خاطر مریضیش نزدیک بود برای همیشه با دنیای فانی خداحافظی کنه،به خاطر یه معجزه از سمت خدا،به زندگیش ادامه بده؟سوجین داستان من،کسی بود که اون معجزه رو دید!معجزه سفری دوباره،تو جاده ی زندگی!!"بعد از خوندن بخش مقدمه برای سومین بار،آهی کشید و کتاب رو بست.خیره به اسم کتاب پلک هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد ذهنش رو آروم کنه.کتابی که بعد تموم کردنش،به پیشنهاد اینترنت یه نگاه به 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1402 ساعت: 13:54

فن‌فیکشن: پری آرزوهاژانر: فانتزی، ماوراطبیعه، روزمره، عاشقانهمحدوده سنی: ۱۵+کاپل: سولی، هونهان_______________________________________۱. کناره‌گیریییشینگ با کلافگی کش زیرشلواری چهارخونش رو مثل تیرکمون روی شکمش رها و گوشی تلفن رو توی دستهاش جابه‌جا کرد: "بیخیالش شو سهون. من خودم رو زیر سوال نمیبرم."مدیر برنامه کم سن و سالش معترض شد: "سخت نگیر هیونگ. فقط یه ویرایش کوچیک میتونه یه کاری کنه در عرض چند ماه پولت از پارو بالا بره."_ویرایش کوچیک؟ اون کارگردان میخواد من نصف کارکترهایی که ماه‌ها باهاشون زندگی کردم رو به کلی تغییر بده. میدونی سهون شبیه چیه؟ شبیه اوقاتی که برای محبوبیت کارت توی مارکت موسیقی، شرکتی سرخود دست به کار تو میبره._خیلی خب متوجه شدم. حالا بگو میخوایچکار کنی؟خودش رو روی کاناپه یشمی رنگ رها کرد و دستی به شقیقه‌هاش کشید: "نمیدونم. فقط... در اولین فرصت میتونی برای فسخ قراردادمون بیای. نمیخوام بخاطر من فرصت‌های شغلیت رو از دست بدی."_هیونگ؟ این شغل اصلی من نیست ولی نگران تو هستم. ببین میتونم یک کارگردان دیگه پیدا کنم..._نه سهونا. شاید ایراد از منه ولی نمیتونم برای راضی کردن کسی توی نوشته‌هام دست ببرم. بهرحال ما به 'کودکان شب' فرصت دادیم، شاید الان وقتش نیست.از جا بلند شد تا برای پیدا کردن غذای نیمه آماده سمت آشپزخونه بره که با یادآوری خالی بودن یخچال دوباره سرجایش برگشت.روز به روز امرار معاش از طریق نویسندگی سخت‌تر میشد و اون رو برای شروع دوباره‌ی شغلهای پاره وقت به فکر مینداخت.اون زمان که به عنوان یک نویسنده‌ی تازه‌کار دومین کتابش به پر فروش‌ترین اثر نوجوانان در سال تبدیل شد؛ احتمال رسیدن به چنین روزی رو نمیداد.در واقع ییشینگ داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک سال بعد از 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 44 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 0:58

Chapter 52: Stupid People!یه سری چیزا هست که تو جامعه طبیعی شده و این طبیعی شدن ها،خیلی ترسناکه!مثل طبیعی شدن دروغ گفتن،خیانت کردن و احمق بودن!مردم احمقن و این طبیعیه!یه چیز طبیعی و ترسناک که باعث میشه انسانیت بیشتر و بیشتر سمت نابودی بره....مردم احمق زیادن...ولی حداقل خیلیاشون از حماقت های خودشون و بقیه درس میگیرن و اون کار رو انجام نمیدن ولی....ترسناکتر از وجود آدمای احمقی که بعد انجام کار احمقانه اشون میفهمن احمقن،وجود احمقاییه که هنوز نمیدونن احمقن!"احمق بودن" ترسناکه و "احمق موندن" ترسناکتر!و یکی از اون آدمای احمق،پارک بوکسو بود.پسری که حالا موهاش رو قرمز روشن کرده بود و جلوشون ایستاده بود.پسری که فکر میکرد فقط چون یه پدر همیشه مست و خشن داشته و مادرش تو جوونی ولش کرده،بدبخت ترین انسان دنیاست و باید مثل اسمش از دنیا انتقام بگیره....پسری که نمی دونست خیلیا هستن که از اون بدبخت ترن!نه تنها تو دنیا،بلکه تو همین کره ی جنوبی هم،موردای مثل پارک بوکسو زیاد بود....چندصد نفر بودن که پدر مست و خشن داشتن و مادرشون تو بچگی ولشون کرده بود ولی......مگه همه اشون انتخاب کرده بودن مثل بوکسو زندگی کنن؟نه!البته که احمقایی هم بودن که انتخاب کرده بودن مثل بوکسو زندگی کنن ولی...اونا هم جزو دسته ی "مردم احمق" محسوب میشدن.البته پارک بوکسو فقط با انتخاب راه زندگیش حماقت نکرده بود!حماقت اصلی اون که برای شوگا قابل توجه بود،ابراز علاقه ی بوکسو به کیم هوسوک بود.پسری که برادر کوچیکترش کاملا جدی بهش علاقه نشون میداد و همه تو مدرسه ی رویا این رو میدونستن به جز خود هوسوک!شوگا قبلا هم آدمای احمق رو دیده بود ولی هیچ کدوم کاری به این شدت احمقانه و ابلهانه انجام نداده بودن.در افتادن با آدمای مورد علاقه ی می 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 44 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 0:58

Chapter 24: Family Means…"خانواده"!فقط یه کلمه است ولی برای آدمای مختلف،معنی متفاوتی داره.خانواده فقط به معنی کسایی نیست که از طریق خون به همدیگه مرتبطن...خیلی وقتا کسایی هستن که با ارتباط خونی بهم پیوند نخوردن ولی بهترین شکل "خونواده" رو به اشتراک میذارن و خیلی وقتا هم،کسایی که از طریق خون به همدیگه پیوند خوردن،به بدترین شکل ممکن به همدیگه آسیب میزنن.هر نامادری ای مثل نامادری سیندرلا نیست و معنی خونواده،خیلی عمیقتر از یه پیوند خونی ساده است!"همونطور که برای من بوده و هست...."جونگین با این فکر،سرش رو بالا آورد و به نیم رخ برادرش نگاه کرد.هیونگش حالا قد بلندتر شده بود و چهره اش،مردونه تر و بالغتر به نظر می رسید.برای کای،جونگده فقط چون برادر خونیش بود،عضو خونواده اش محسوب نمیشد!جونگده واقعا براش برادری کرده بود و به جای یه پدر،با کار کردن کمک دست مادرش شده بود تا تو خرج خونه مشارکت کنه.الانم همین که دوباره کنارش بود،خوشحالش میکرد._باورم نمیشه هنوز داریش....با شنیدن زمزمه ی جونگده،از فکر در اومد و سرش رو پایین انداخت.نگاهش خیره به دومینوهایی بود که روی میز ریخته بود._معلومه که دارمشون....یه هدیه از طرف هیونگمه...من مثل تو نامرد نیستم که بدون خبر ناپدید بشم...+هااااا....درسته من یه نامردم...ولی میشه حداقل الان بیخیالش بشی؟از همون موقع که منو دیدی همه اش داری در موردش بحث میکنی...._حقته....به هر حال پسری هستی که همه اش مادرش رو به گریه میندازه چه وقتی که ناپدید میشه و چه وقتی که برمیگرده....فقط اگه سوهو هیونگ می دونست تو برادرمی....+اگه می دونست زودتر بهت می گفت که من مردم و حال مامان بدترم میشد...خود سوهو هم فکر میکرده من مردم...._پس به جز اینکه برادر و پسر نامردی هستی،رفیق نامرد 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 46 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:34

Moon Motor Cyclistsموتور سواران ماهفایل کامل اضافه شد!!_از این دنیای لعنتی متنفرم که وقتی کل زندگیم مثل شب تاریک بوده و تو تنها ماه زندگیم،میخواد تو رو هم ازم بگیره!+متنفر نباش.....من قرار نیست ازت جدا بشم و همین دنیا،تو رو به من داده!*دارای تیزر ویدیویی**کامل شده*کاپل: هونهان ،چانبک ، کریسهو ، کایسوبا حضور شیومین،لی،تائو،جونگده،لومارک از ان سی تی،ریوهِی و میتسوکی از وبتون لوکیزمژانر:جنایی،پلیسی،عاشقانه،اسمات(علامت زده شده)،ماجراجویانهقسمتی از فیک: 1...2...3....حرکتصدای موتور سیکلت ها بلند شد و ثانیه ای بعد بین صدای تماشاچی ها،زیر نور ماه،گردی از خاک بلند شد و ده موتور سیکلت با سرعت دور شدن.صدای جیغ...............صدای تشویق............صدای داد و فریاد.......صدای اهنگ.............همه اینا باعث میشد لبخندی روی لبهای صاحب کلاب بشینه.صاحب کلاب موتور سواران ماه که به قیافه پوکرش معروفه.« اوه سهون مرد یخی»کمی بعد،موتور مشکی رنگی که طرح هلال ماه روش حک شده بود،از خط رد شد.بهترین موتور سوار کلاب.پسرک کلاهشو درآورد و نگاهشو به رییس جذابش دوخت.سهون هم جلو رفت و دست راستشو روی شونه چپ پسر گذاشت. سرشو خم کرد و کنار گوش پسر با صدای گرم و بمی زمزمه کرد:«کارت خوب بود لوهان»و از کنارش رد شد و برنگشت تا ببینه چه اتشی به دل پسرک انداخته.برنگشت تا ببینه گونه های سرخ لوهان حتی زیر نور های رنگی اطراف هم معلوم بود.....خلاصه: لوهان و بکهیون دو تا دوستن که به آمریکای مرکزی میرن.اما فکرشم نمیکردن که چندتا کره ای اونجا ببینن.کره ای هایی با گذشته دردناک و آینده ای عجیب.خب مسلما عادی نیست که چندتا دانش آموز دبیرستانی یه کلاب که مرکز معاملات قاچاقه رو اداره کنن،مگه نه؟؟لینک دانلود فایل کامل فیکلینک دانلو 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 44 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:34

Chapter 51: Wrong Packageمدرسه رویا خیلی وقت بود که به عنوان یکی از مدارس با بیشترین آمار قبولی دانشگاه تو سئول،شناخته شده بود.ولی همه میدونستن....دلیل اینکه این مدرسه انقدر مشهور شده،به خاطر اتفاقاتی بود که تو گذشته افتاده بود و حالا،بقیه فقط داستانش رو شنیده بودن.دستگیری یکی از بزرگترین باندهای قاچاق مواد و انسان و وزیر وویی که باهاشون همکاری داشت،به دست چندتا پسر دبیرستانی!!پسرهایی که حالا بعضیاشون تو خود مدرسه ی رویا کار میکردن و بقیه اشون،تحت اسم گروه آیدل پسر استیج رویا،محبوب شده بودن.آدمای مهمی که تو سراسر جهان طرفدار داشتن و رکوردهای زیادی رو شکونده بودن.همچین کسایی حالا تو خونه دور میز جمع شده بودن تا سر یه موضوع مهم به توافق برسن و اون موضوع...._اون پسره ی شنقل سه نقطه ی تازه به دوران رسیده ی نفهم رو چطور به فاک بدم؟+تو نمیتونی یکی از شاگردهات رو به فاک بدی و به اون عوضی نگو شنقل من چندساله خودم رو شست و شوی ذهنی دادم شنقل کلمه ی محبت آمیزته پس به کس دیگه ای نگو!وقتی بکهیون دلیلی که بقیه رو جمع کرده رو به زبون آورد،چانیول یدفعه با اخم بهش گفت و دست هاش رو مشت کرد.بکهیون از اینکه حرفش قطع شده بود عصبانی بود ولی ترجیح داد بیخیال بشه._اوکی نمیگم...خب؟کسی نظری داره؟بکهیون سریع رو به بقیه ی پسرها گفت و منتظر نگاهشون کرد.همون لحظه نامجون دستش رو بالا برد و بکهیون سریع بهش علامت داد که حرف بزنه._اوم میدونم که گفتی همه بیاید اما چرا ما هم باید در مورد مجازات یکی از دانش آموزات نظر بدیم بکهیون؟+چون همه از دار و دسته ی مدرسه ی رویا هستیم و انتقاممون رو با هم میگیریم!بکهیون خیلی جدی جوابش رو داد که باعث شد نامجون گیجتر بشه._نه؟ما همه تو دار و دسته ی مدرسه ی رویا نبودیم و من اص 0=3+3...
ما را در سایت 0=3+3 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : exohunhanfanfiction بازدید : 43 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 16:34